آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

هفت

فکرش را بکن.دخترک همه اش فکر میکند از زمان نوشتن یادداشت قبلی تا الان فقط یک روز گذشته.

میدانی وقتی در خانه دعوای بدی اتفاق می افتد، وقتی درگیری پیش میاید، وقتی صحنه های دعوایی که انتظار داری در خیابان ببینی، در خانه و بین اعضای خانواده اتفاق می افتد، تا یک هفته مغزت هنگ میکند.حالا هرچقدر هم برای آن هفته ات برنامه ریزی کرده باشی، اصلا آنقدر مخت یخ کرده که فراموش میکنی برنامه ای بوده یا هفته ای گذشته.


اولش، در زمان وقوع این ماجرا همه چیز سریع است.حس میکنی که داری فیلم میبینی، بدنت سرد میشود ولی فکر میکنی که بر اوضاع کنترل داری. کسری از ثانیه صبر مکینی تا ببینی چه شده و کی روی زمین و کی در حال زدن است،بعد پاهایت تو را با خود ش میبرد به وسط معرکه.تو آن وسط چه میکنی؟کسی را نمیزنی.کسی را هل نمی دهی.فحش نمیدهی.فقط در سکوتی خاص ، طوریکه انگار در حباب قرار داری، سعی میکنی دستها و بازوان طرفین را که با یکدیگر درگیر شده و به هم گره خورده اند از هم جدا کنی.به کشتی گرفتن برآویخته اند و تو ایستاده مینگری.چیزی براق در دستان یکیشان میبینی.باز نمیدانی فرمان از کجاست که گامی برمیداری و باز همان فرمان دستت را دراز میکند به سمت سوژه براق تا بتوانی آن را از چنگال قفل شده اش در بیاوری. آری.چاقویی که پدر دیوانه ات در دستش گرفته است را از دستش درآوری.شاید هم آن میان حرفی زده باشی.مثلا به طرز خیلی مسخره ای وسط دعوا با مهربانی به بابایت بگویی: بابا جان دستت و شل کن چاقو رو بده به من!!!

(کدام پدر احمقی در خانه چاقو میکشد؟اصلا نامش را پدر میتوان گذاشت؟رویت میشود به دیگران بگویی چنین پدری داری؟اها حکما  هرچه باشد پدرت است و باید حرمتش را نگاه داشت و اینگونه بهش نگفت.باشه.)

باور کنید به همین مسخرگی که دخترک نوشته، این وقایع اتفاق افتاده.شایدم یک هفته در شوک بودن باعث شده که دخترک یادش نیاید از پست قبل تا الان یک هفته گذشته نه یک روز.

دعوا تمام شده.چاقوی از دست درآمده به کسی صدمه نزده.چند ساعت گذشته.نمیدانی کبودیهای روی بازوانت یا درد سینه ات کی به وجود آمده.هه..مهم هم نیست برادرت که سالم است.

برنامه ها را مرور میکنی.میبینی عقب افتادی.خودت را ملامت میکنی.یاد دعوا و مسخ شدگی یادت می آورد که نه..این یه هفته را هنگ کرده بودی.پس خودت را سرزنش نکن.نمیدانم از نظر شما توجیه خوبیست؟


کاش اینجا یکی حرفی میزد


راستی میتوانید آهنگ وبلاگم را بشنوید؟ اگر آری؛ میشود در نظرات به من خبر دهید؟




شش

چه اتفاق بدی افتاد دیروز

امروز هم متاثر از دیروز بود

وای..وحشتناک بود...گرچه بار دوم بود که می دید...ولی باز هم آسان نیست.

دخترک چه میکنی؟ مینویسی اش؟ ننویسی بهتر نیست؟

راستی بقیه زندگی ها هم اینجوریست؟

پنج

عجب مقوله ای شده

دخترک اینجاست برای نوشتن وقایع روزانه اش.برای نوشتن کارهایی که در روز انجام میدهد.ولی عجیب است که کار مفیدی نمیکند.در پایان هرروز که این خطوط را مینگارد، هیچ کار مفیدی نمی بیند.شما مبینید؟

بعر از بیداری صبح در ساعت نه ونیم، صرف هویج به عنوان وعده صبحگاهی، کمی خود را به نت مشغول کرد.که مادرش آمد(البته نت هم قطع شد)

- آرلت، میشه هرچی شماره روی تلفن ها هست رو پاک کنی، نمیخوام بهانه دست این مرد بدم

و باز دخترک بود که در حال انجام این دستورات باخود اندیشید: چرا؟خطا را دیگری مرتکب شده و ما باید ترسان باشیم؟...گنه بنده کرده است و او شرمسار...با اندکی تغییر قضایای امروز مصداق خوبی برای این مصرع بود.


امروز روز موسیقی بود برای دخترک.دیشب در برنامه رادیو7 که از شبکه آموزش سیما پخش میشود، دو تاموسیقی خوب شنیده بود.یکی بیا تا گل برافشانیم از سینا سرلک و دیگری پاییز آمد از گروه کر مرکز موسیقی.همان دیشب با خود قرار گذاشت که روز بعد ایندو را را دانلود کند.(البته دومی را هرچه گشت فقط نسخه قدیمی ترش را یافت).اهل دانلود میدانند که دانلود، دانلود میاورد.واین دو موسیقی خود را رساندند به 20 موسیقی دیگر.

و واااای که چه لذتی دارد کشف یک موسیقی جدید که بر دلت مینشیند نمی دانم این حس را درک میکنید یا نه؟ ولی عالیست


طبق معمول نتی باز سری به وبلاگها زد.برایشان نظری گذاشت.از نوشتن عده ای خوشش آمد و با خود اندیشید که چه زمانی میتواد به آن زیبایی بنویسد؟و با خود به عده از وبلاگنویسان گفت: خوش به حالشان که این همه نظرگذار دارند!!

ایمیلهایش را خواند.به عده ای ایمیل فرستاد.منابع ارشد را پیدا و چاپ کرد.ورزشهای و حرکات کششی روزانه اش را انجام داد و  به تعریف و لبخند مادرش "وای نیگا کن،دختره مثل مانکنا میمونه" با چشمک و لبخندی پاسخ گفت.

و حال میرود که تمارین نیمه تاریک را ادامه دهد.برای این تمرین این جلسه دنبال صفت میگردد.شما که زیاد دخترک را نمیشناسید ولی چه صفتی را  به او نسبت میدهید؟

هرچه باشد کمکش میکند.پس بی پرده با او سخن بگویید