آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

هفت

و اما بالاخره دوره امتحانات پایان ترم به سر آمد.رسم است که در این گونه موارد موج آزادی و خوشحالی آدمی را در بر گیرد.ولی این حسی نبود که به دخترک باغ دانش دست داد.چرا که او گام در راهی می نهاد نا شناخته.و آن راهی نبود جز : راه انجام پروژه پایانی

او چیزی به عنوان تعطیلات تابستان در ذهنش مجسم نکرده بود.در ژرفای دلش کمی حس دلهره و اضطراب داشت.پنداری که باید کوهی بکند یا جسمی بزرگ را جا به جا کند.چرا دخترک باغ دانش از انجام پروژه پایانی واهمه داشت؟

پیش ازین می پنداشت "بابا تابستونه منم از صبح تا شب کاری ندارم..سه سوته پروژه رو می بندم و میره"

اکنون پرسشش این بود.از کجا شروع کنم؟در جستجوی چه باشم؟آیا میرسم تمامش کنم؟

هرروز صبح که شروع میشد فکر پروژه هم در ذهن او آغاز میگشت.و هر ساعتی که او به تفریح می پرداخت با حس عذاب وجدان ناشی از تلف کردن وقت همراه بود.گاهی از خود میپرسید؟ "یعنی واقعا حق ندارم بعد امتحانا یه ذره استراحت کنم؟ "هجوم این پرسش ها به ذهن او به علاوه آسودگی خیالی که در کلام دوستانش در این رابطه می دید آشفتگی اش را بیشتر میکرد

و باز آن هنگام که اندکی به پروژه اش می پرداخت آسوده تر میگشت....روز بعد و روزهای پس از آن همین ماجرا ادامه داشت..

پایان ین قضیه چه خواهد بود؟