آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

روز نگاشت پنجشنبه ۱۵مهرماه۸۹

این اولین روزنوشت من هست.

سابق بر این نوشتن میدانستم.الان اگه  نوشتجاتم به نظرتون جالب نمیاد بدانید که نوشتن نمی دانم.یعنی بلد نیستم

و دوباره میگم که اینجا فقط برای ثبت وقایع روزانه ام هست.

شرمنده ببخشید اگه از نظرتون از اون دسته افرادیم که وبلاگ نویسی را به عملی خز مبدل کرده اند.

هر راهنمایی به نظرتون میاد بهم بگید لطفا


طبق معمول صبح با بیحالی آغاز کشت.دولیوان شیر برای صیحانه.رجعت به پشت میز تحریر برای کارهایم.فکر به ارشد.حرص برای ارشد.ای خاک بر سرت با این ارشد. (راهنمایی م کنید برای ارشد چه کنم؟)

اینترنت.سایت به سایت بگرد.ایمیل بخوان.پاسخ پست ها را بده.

ظهر شده.کمک کن به مامان برای تهیه غذاه.یادم باشد دستورالعمال این خوراک را از بر کنم بر کاغذ.


پیاز خرد شده یک عدد..تفتش بده..کرم رنگ که شد تو قاشق چایخوری نمک..همون مقدار زرد چوبه.همون مقدار فلفل سیاه.دو قاشق غذاخوری نعناع خشک..همه را هم بزن..دو قاشق خوراک خوری آرد برنج..هم بزن.هم بزن..نباید ته بگیره..همن بزن....حالا یه یه سطل ماست همزده رو به این معجون اضفه کن..هم بزن.باید خیلی هم بزنی.تا زمانی که این مخلوط ب جوش بیاد.نباید بذاری ماست ببره.هم بزن...هم بزن..هم بزن..داره قل قل میکنه..خیلی خب حالا دو تا تخم مرغ زده شده رو به این مخلوط در حال هم زده شدن اضافه کن...هم زدی؟ یه کم بیشتر...در قابلمه رو بذار..شعله اش کمه کمه...ده دقیقه دیگه ناهار حاضره


تلویزیون.خواب عصرگاهی.ساعت شد 16.کمی کتاب بخوان.

برگرد پشت میز.نه رفتی دوباره پای نت.چه میخواهی؟دانلود یک کتاب برای نیمه شبهایم که خوابم نمیاد.کتابهای موبایل.نصبر نرم افزار sql .

نت و نت و شام.وبلاگها را بخوان.خواندم.نصب چنیدن نرم افزار خنزر پنزر دیگردچرا باز دمای پردازنده رفت بالا؟اوه اوه بپا..پنکه را روشن کن.فن کیس را بنصب امروز.که نصبیدم.

یه کم از کتاب موبایل را خواندم.دوباره اینجا.دوباره نت و کمی نوشتن روزانه.


میدانید چگونه باید فقط  برای قسمت "ادامه مطلب" رمز بگذارم؟



ده

میگم بیا یه کاری کنیم

این وبلاگ رو بذارم برای ثبت وقایع روزانه

من که روزنوشت ندارم.ولی برای ثبت شدن این خاطره ها تو یه جایی غیر از دفتر و دستک اینجا میتونه جای خوبی باشه.

برای خودم

برای حافظه خودم


هشت

دخترک خسته است.

پنجشنبه بایستی پروژه را تحویل دهد.هرچه جستجو کرده کمتر یافته.رویش نمی شود به استاد بگوید:"استاد شرمنده، نتونستم موضوع رو پیاده سازی کنم"

آروز میکرد کاش خدا به او قدری قدرت "سمبل کردن مطلب" میداد.

آخر او در این فرصت یکماهه چطور میتوانست پروژه ای که از آن هیچ نمیدانست و تنها یک نفر در کشور آن را انجام داده، به خوبی پیاده سازی کند؟

افسوس.

ان اضطراب اول راه بیراه نبود.یا شایدم همان اضطراب کار را بدین جا کشاند....دخترک نمیداند..کجاست یاری کننده ای که یاری دهد؟