برادرش حدودا ده روز قبل آمده به وطن.حالا دارد باز میگردد به جلای وطن.
آوا نمیداند چرا عینهو این دختربچه ها از پشت برادرش را بغل کرده و یا از گردنش آویزان است.
---برااااادرممم....
برادر اما تمام آلبالوخشکه های آوا را داخل چمدانش گذاشته..ملچ ملوچ کنان و آلبالو خشکه در دهان:
---بابا ازینا که اون ور پیدا نمیشه.اگه هم بشه میدونی 100 گرمشو چند میدن؟تو اینجا بخوای دو دقیقه میری میخری دیگه..
و بعد برادر چنبره میزند روی همه محصولات خوشمزه ایران زمین :
--همه اش واسه خودم
-- آلبالوهااااااااام..نـــــــــــــــه....نبرشون...یا خودت هم نرو
و آوا نمیداند این آویزان شدن برای نجات آلبالوها و زغال اخته هاییست که به غارت رفته یا برای کمتر دلتنگِ خان برادر شدن