آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

حوصله کن


حوصله حرف زدن ندارد

حوصله پاسخ دادن ندارد

حوصله شوخی ندارد

حوصله سربه سر گذاشتن با اطرافیانش را ندارد

حوصله درس خواندن ندارد

حوصله خندیدن ندارد

حوصله حرص خوردن ندارد

حوصله ایمیل خواندن ندارد (البته سرعتی هم ندارد)

حوصله جواب های با مزه دادن و بلبل زبانی کردن ندارد

حوصله یافتن دلیل اینکه چرا اینترنت کند شده را ندارد



در عوض فکر دارد..یک دنیا فکر است که رژه میروند در ذهن او...یه کم بزرگ شو


بدتر از همه اینکه انگیزه اش را برای کنکور هفته دیگر از مدتها قبل از دست داده.گرچه باز عذاب وجدان گرفته بود ولی اینبار حوصله عذاب وجدان را هم ندارد.کوبیدش کنار.با خودش میگوید:

--که چی؟قبول شدی که چی؟قبول بشی که باید بمونی.نشدی هم مهم نیست.علی رغم اینکه داداشم میگه اول فوق بگیر بعد بیا یه دور خیز میکنی و یه کم خودتو جمع و جور میکنی و میری.چه با اون چه خودت تنهایی


یادش هست که همیشه هر ایده جدیدی در مورد یادگیری داشت، آن را در نخستین صفحه کتابی که مشغول مطالعه اش بود مینوشت.و حس میکند حالا زمانش رسیده.که دفترچه ای نو بردارد.تمام ان کتاب ها را روی هم بچیند.از صفحه اولشان ، ایده ها را دانه دانه و یکی یکی روی برگه دفترچه بنویسد.الویت بندی کند.همزمانی و توازی آنها را مشخص کند.و ببیند در فرصت باقی مانده چه برنامه ای برای آنها باید بریزد.اگر قبولی اتفاق افتد که چهار ماه فرصت دارد برای ایده های بزرگتر و اگر هم نه باید برای بزرگترین هدف تا به امروزش دورخیز کند.در هر دو حال سود از آن اوست.شاید اینجاست که میگویند : هرچی خدا بخواد


پ.ن..دوستان بلاگفایی عزیز، اومدم وبلاگتون ولی کد امنیتی بخش نظرات وبلاگتون لود نشد که بتونم براتون پیام بذارم.


پ.ن. این لینک تکه هایی از یک اپراست.لینک فیلتر نشده ندارم فعلا.گرچه تصویر دارد ولی گوش کنید زیباست. خصوصا صداهایی که میخوانند

هشت

محض حافظه ام مینویسم:

از شنبه هفته گذشته تا یکشنبه ای که پیش رو دارم، درگیر امتحانات آز خواهم بود.

بنابراین بیخودی عذاب وجدان دروس جا مانده را نگیر.

باید در برنامه ات این پروسه یک هفته ای را در نظر میگرفتی که بیهوده برنامه هفته ات را با دروس گونه گون پر نکنی.(گاهی اینگونه توجیه کردنها، بار عظیمی از روی دوشت برمیدارد.آخیش)


--این ترم چرا این همه طولانی است؟

--چرا این ترم تمام نمیشود؟

--چرا این ترم همه استادا تا آخرین لحظه و آخرین جلسه درس میدهند؟

--چرا فرجه ای در کار نیست؟

--چرا این ترم هرچی استاد که فکر میکردم خوب است، اندکی تا بسیاری قاط زده و آنکه میگفتند بد است نیکو خلق گشته؟

--استاد گفتی پروژه نمیدهی ولی زبل، تمارینی که دادی خودش دو تا پروژه است!!!

--وای..استرس دارم چرا؟خوب نیست..

-- به شدت محتاج روحیه قوی و انرژی و فکر مثبت  هستم.

--گاهی به خودت استراحت بده و جان من مثل الان عذاب وجدان نگیر

خسته شدم

در عوض امروز بعد از حل مسائل به صورت گروهی،سیب زمینی سرخ کرده با دوستان بسی مزه داد در سرمای هوا

نکته مفید و اخلاقی روز: گاهی هله هوله بخورید


هفت

BS یادداشت مرا میپرانی؟


آه خدای من ( بلوتوسی بخوانیدش)

امروز چند شنبه است؟آوادخت امروز داشت عکسها را تاریخ میزد.هرچه بیشتر فکر میکند،کمتر یادش میابد:

--هفته از کی شروع شده؟این عکسا رو یکشنبه گرفتم؟یعنی امروز باید چهارشنبه باشه؟اگه امروز چهارشنبه است پس چرا من از صبح خونه ام؟اگه عکسا رو یکشنبه گرفتم پس اصلا کی وقت کردم بگیرمشون؟اخه یکشنبه که روز شلوغیه؟


و از نوری که در عکسها وجود داشت ساعت روز را حدس زد:

-- اها آره دیگه..همینه.عکسا برای چهارشنبه است.

یادش امد که تنها چهارشنبه هاست که دو سه ساعت خالی دارد و آن را به کتابخانه میرود.پس متعاقبا این روزها باید اوایل هفته باشد.و از آنجا که دیروز هم خانه نبود پس یحتمل دیروز یکشنبه بوده


وا اسفا

همین دیرزو نبود که ریز ریز داشت خاطرات ده سال پیش را ردیف میکرد؟نه به دیروزش نه به حالا که قصد نوشتن کرده نمیداند آخرین مطلبش متعلق به چه زمانی است.به آخرین یادداشت رجوع میکند:

--شش>> پنجشنبه

-- خب که چی؟روزهای از شیش به بعد رو میخوام.چرا یادم نیست؟

--اا؟مگه تو دفترت یادداشت نمیکنی؟

بر میخیزد.دفترچه یادداشتش را می آورد.نیمه دوم آذر،تیکهای زده را میبیند.از 26 جای تیک فقط دوجا تیک نخورده.تبریکت میگویم آوا


جمعه..جمعه را چه کردی آوا؟فکر کن.تصاویرمیخواهم...زمان دوری نیست.بگو..بگو

-- هوم؟..اها یادم امد که برادر مهربانم رایانه را در چنگال خود گرفته بود و متعاقبا کارهای رایان های را نمیشد انجام داد.

ولی خب با کمی معطل کردن برادر گزارشی را تایپ کرد و پرینت گرفت.مختصری از درس 6 و کمی هم از درس 9 و دو بخش از درس 10 را خواند.

شنبه سه بخش از درس 2 و یک بخش از درس 7 را انجام داد.زمان روز زیادی آمد.ولی خب باز هم موج منفی منزل را گرفته بود که آوا شانس آورد که کارش را زودتر تمام کرده بود.میخواست در مورد مطلبی جستجو کند ولی....(چقدر بعد ان موج منفی دلش میخواست بیاد اینجا و بنویسد. ولی دید بنا به مثل پول، پول می آورد، ممکن است غم هم غم بیاورد )

یکشنبه هم خوشبختانه دوستش کتاب آوا را آورد.بعد از اینکه به خانه آمد، فقط توانست برای یک درس (درس11) برنامه بریزد از روی همان کتاب.نمیرسد کتاب بدان حجیمی را تمام کند.با خودش قرار گذاشته، تا هرجا توانست عمیق میخواندش.

دوشنبه : کار دوشنبه را سبکتر برگزار میکند.یک گزارش نوشت.در ادامه هم درس 3 را میخواند.کار مهم امروز همین است.


پ.ن: امروز ازون روزاست که که حس خوندن ندارم.نه درس نه آواز.حس میکنم قیافه ام آویزان شده.یعی همه اجزای صورت رو به زمین در حرکتند


حق با تو بود از غم غربت شکسته ام..بگذار صادقانه بگویم که خسته ام