دیروز همه اش دانشگاه بود.با اون روحیه داغون ریشب که به صبح هم سرایت کرده بود نمی دانست چگونه در تمام کلاس های دیروز شاد باشد
البت به خاطر انرژی که از سایرین دریافت کرد باز روحیه اش را یافت.
مثل همیشه شده بود خندان که دیگران را شاد میکرد
.کلی خنده شد.در هر کلاسی.در سلف هنگام صرف ناهار مطلبی نبود که راجع بهش جوک نسازد و دوستانش نخندند.آخرین کلاس هم عصر برگزار شد.استادش دیر امد.وواااای تا اینکه استاد بیاد چقدر ورجه وورجه کردو چقدر خندی.
عجیب آن روز که از آن منطقه آلوده به خانه بازگشت سردرد نداشت و چه جالب که تنها با یک استراحت باز انرژی یافت برای انجام کارها.دیروز تمام شد و شب بعد از مطالعه کتاب تمرکز حواس با شادی تام به خواب رفت .(کتابی که خواند یادآور مقالاتی بود که در دوره دبیرستان میخواند.با راهکارهایی ساده و پیش پا افتاده)
و اما امروز
صبح که برخاست با انبوهی از امواج منفی که جو معمول منزل بود.
باز بحث.باز ناراحتی مامان.باز توصیه برادر که مامان خودتو ناراحت نکن و پی قضیه رو نگیر
حسرت مامان: از حماقتم نارحتم که همه راه این زندگی رو صادقانه اومدم و هیچی ندارم
و باز این آوادخت بود که فکر میکرد تا شاید با همان راه حلهایی به نظر اهل منزل بچگانه میاید، راهی بگوید که شاید مادر آنها را با تجاربش بیامزد و معجونی بسازد که با سرکشیدنش حل شود همه غمها و مشکلات این زندگی
تمام روز را پیش مادر مانده بود تا مبادا پدرش بیاد ومادر را اذیت کند.و عصرهنگام زمانی توانست به سر کارهای خود برگردد که برادر دیگرش به خانه آمد و او خاطرش جمع شد که مادر تنها نیست
روز مفیدی نبود.جز دقایقی قبل که در حال انجام تمرین نیمه تاریک بود و قبل ترش که حرکات ورزشی را انجام میداد.بیشتر روز هدر شده.
باید بیشتر بخوانم
سلام
لطف و خوشحالم میکنید عزیز دل
حرفم رو باور نمی کنی؟
من سالهاست که با وب سر و کار دارم و این روزا چند ساعتی رو در روز مشغول وب خونی ام
بطور متوسط 50 تا 100 وب در هر روز
نثرت روونی خاصی داره و سادگی کلامت به دل میشینه
می لینکونمت . اگه قابل دونستی بلینکم
سلام
خیلی ممنونم.روحیه گرفتم
ببخشید چندروزی نبودم و دیر لینکتون میکنم