آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

باز این چه شورش است؟

نیم ساعتی با ظهر عاشورا مانده بود که مادر گفت:

-میای بریم بیرون یه هوایی هم عوض کنی؟

آوادخت: ..خب بریم

 آوا هرچه دنبال روسری و لباس مناسب میگشت، چیزی جز رنگ قرمز و صورتی و نارنجی نمیافت


رفتند.پای پیاده.کوچه به کوچه و خیابان به خیابان.صدای طبل ها..صدای سِنجها..صدای مداحان و نوحه خوانان

با خودش فکر کرد:

- مگه مداح نباید خوش صدا باشه تا بقیه بهش جذب شن؟این چرا داره عربده میزنه؟بقیه چرا دارن با حرفای بی معنی این گریه میکنن؟


باز هم با گامهای بلندتر از آن محل دور شدند.جایی بود که در  آن هوای نسبتا سرد شیرکاکائوی داغ میدادند.یکی خودش گرفت .یکی مادرش.

با خودشفکر کرد:

-یعنی این نوشیدنی به این داغی تو ظرف یکبار مصرف به این نازکی هیچ ضرری نداره؟


بعد هم در جستجوی سطل زباله ای برای انداختن لیوان یکبار مصرف گامهایشان را تند کرد.مناظر جالبی در باغچه های اطراف دیده میشد.همان لیوان های یکبار مصرف شیرکاکائو به داخل جوی و باغچه های خاکی پرتاب شده بود.مچاله شده شکسته و گاهی حتی شیر کاکائوی ریخته شده روی پیاده رو


با خودش فکر کرد:

-اا؟بابا همین دو قدم پیش نذری گرفتید.همین چهار قدم پیش داشتید برای امام حسین گریه  میکردید! برای ناحقی گریه میکردید.پس چرا یهویی منظره خیابونو اینجوری کردید؟سطل زباله که به اون گندگی اون کناره که


در مسیرشان به بیمارستانی رسیدند که واقع در گوشه ای از میدان بود.دسته های به دور میدان و خیابان روبروی بیمارستان میچرخیدند.باز صدای صبل بود.و طبعا چون ظهر عاشورا بود صدای طبلهای اوج میگیرد و دور تندی همراه میشود.نوحه خوان هم شور حسینی میگیردش.

با خودش فکر کرد:

-یعنی درک این موضوع اینقدر سخت است که درد بیمار هم او را بس است ؟یعنی آیا صدای طبل طبال و فریاد جماعتی که با نوحه خوان مثلا خوش صدا همراه شده، شافی بیمار است و من نمیدانم یا هر ضربه ای که به طبل میخورد چونان پتکی بر قلب و سر بیمار فرود می آید؟


دیگر از ظهر عاشورا کمی گذشته بود.در خیابان اصلی هنوز اهل هیئت زنجیر میزدن.آوا کنار خیابان ونزدیک یکی از دسته ها بود..جماعت دختران و زنان و سیاه پوش در پیاده روها جمع بودند.

آوا لحظه ای به آنها نگریست.و همان یک لحظه تخیلش اورا با خود برد.:

پنداشت که درجایی شبیه سالن مد قرار داد.بس که  این جماعت سیه پوش خوش تیپ بودند با آن موهای مش کرده و جمع کرده در بالای سر و آن چکمه های پاشنه ده سانتی که تق و تق صدا میکردند. و پسران زنجیر زنی که همه شان بدون استثنا ابروانی به غایت نازک و تمیز داشتند که حکما خدادای بوده نه کار شاگرد سلمانی   


آوادخت که اینجوری <<>> مانده بود و با دیدن آن دختران و این پسران لحظه ای به دختر بودن خودش شک کرد،با خودش فکر کرد:

آوا یه وقت فکر نکنی این پسرا ابروهاشونو برداشتن هاااا ازین فکرا هم نکنی این خانومای با شخصیت دارن میرن عروسی..نه....همه اعمال و افکار و اعتقادات این مردم با هم همخونی دارن...پس معنی "باز این چه شورش است" همینه؟ اصلا به توچه؟..اجر همه تون با امام حسین 



و خلاصه: 

تو که از سر توحید آگاهی، تهمت کافری به ما مپسند