آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

نه

واییی..وویی

چه خبر بود امروز؟

رایانه ای غصب شده به دست برادر

دلرحمی خواهری که دلش نیامد برادر را از پشت رایانه برخیزاند

برنامه ای که درست پیش نرفت برای امروز ولی روز مفیدی بود

چون کارهای دیگر جای برنامه را گرفت.

 آوادخت (دخترک اسبق) مانده است که" یعنی این طراح سایت سنجش چی فکر کرده با خودش با این طراحیش؟" اندکی توقف برای ویرایش تو را باز به صفحه نخست پاس میداد

گزارشی که نوشته شد.پرینتی که گرفته شد..ایمیلهایی که خوانده و فرستاده شد...تلفن دوستانی که پاسخ داده شد..ثبت نامی که صورت گرفت.مباحثی که دانلود شد..ویرایش هایی که انجام شد................

و در پایان حافظه ای که پاک شد.


(یعنی میام باز مینویسم.)


یک روز خوب

خب بگذار این بار هفته را مرور کنیم:

شنبه تمام مدت روز دخترک ازین رایانه به آن رااینه مشغول حمل چاپگر و یافتن درایور و رفع مشکل چاپ کردن گزارشهای کلاسش بود.گزارشها را نوشته بود.خیلی هم مرتب.خیلی هم زیبا و مزین.در آخر  که اشکال کار را یافت انگار فتح الفتوح کرده بود.

یکشنبه پر بود از کلاس.

دوشنبه علنا دست به کاری نبرد.

سه شنبه را در خاطر ندارد.ولی گویا جزوات خوبی را در نت یافت.یادش هست که مدام آرزو میکرد جزوه دو درس حساس را بیابد و پیش ازین هرچه جستجو کرده بود کمتر یافته بود.به شهودش رجوع کرد.به ناگاه به وبلاگی راه یافت و دید آنچه را منتظرش بود.شگفتا!!خود جزوات هستند

چهارشنبه فهمید که عجب استاد گیری برای یک درس یک واحدی انتخاب کرده است.کندو کاو کرد که در زمان انتخاب واحد چه اندیشه ای او ا به سمت برگزیدن این استاد سوق داده که دریافت زیاد هم در این امر مقصر نبوده.از بس که گروهشان بد برنامه است.

پنجشنبه یک روز بس مفید.تمام کارهای مورد نظرش را طبق برنامه انجام داد.و چه عالی که درس های سه چهار سال پیش به خوبی در ذهنش بودند.با خواندشان انگار فقط داشت مرور میکرد

آدینه روزی بود که در کمال تعجب دیر از خواب برخاست.گزارش کار را نوشت.فایل دانلود کرد.پروژه ها را برای دوستانش فرستادوبسی  استراحت نمود..

و در آخر بدین نتیجه رسید که استادان هرگز به گزارشها اهمیتی نمیدهند.هرچقدر هم که زیبا بنویسی.پس به خودش قول داد که اینبار خودش را اذیت نکند

و نتیجه دیگر آنکه اینبار کل هفته را یادش است.چه زود هفت روز بگذشت.باز هم انگار یک روز بود.ولی اینبار یک روز خوب

هفت

فکرش را بکن.دخترک همه اش فکر میکند از زمان نوشتن یادداشت قبلی تا الان فقط یک روز گذشته.

میدانی وقتی در خانه دعوای بدی اتفاق می افتد، وقتی درگیری پیش میاید، وقتی صحنه های دعوایی که انتظار داری در خیابان ببینی، در خانه و بین اعضای خانواده اتفاق می افتد، تا یک هفته مغزت هنگ میکند.حالا هرچقدر هم برای آن هفته ات برنامه ریزی کرده باشی، اصلا آنقدر مخت یخ کرده که فراموش میکنی برنامه ای بوده یا هفته ای گذشته.


اولش، در زمان وقوع این ماجرا همه چیز سریع است.حس میکنی که داری فیلم میبینی، بدنت سرد میشود ولی فکر میکنی که بر اوضاع کنترل داری. کسری از ثانیه صبر مکینی تا ببینی چه شده و کی روی زمین و کی در حال زدن است،بعد پاهایت تو را با خود ش میبرد به وسط معرکه.تو آن وسط چه میکنی؟کسی را نمیزنی.کسی را هل نمی دهی.فحش نمیدهی.فقط در سکوتی خاص ، طوریکه انگار در حباب قرار داری، سعی میکنی دستها و بازوان طرفین را که با یکدیگر درگیر شده و به هم گره خورده اند از هم جدا کنی.به کشتی گرفتن برآویخته اند و تو ایستاده مینگری.چیزی براق در دستان یکیشان میبینی.باز نمیدانی فرمان از کجاست که گامی برمیداری و باز همان فرمان دستت را دراز میکند به سمت سوژه براق تا بتوانی آن را از چنگال قفل شده اش در بیاوری. آری.چاقویی که پدر دیوانه ات در دستش گرفته است را از دستش درآوری.شاید هم آن میان حرفی زده باشی.مثلا به طرز خیلی مسخره ای وسط دعوا با مهربانی به بابایت بگویی: بابا جان دستت و شل کن چاقو رو بده به من!!!

(کدام پدر احمقی در خانه چاقو میکشد؟اصلا نامش را پدر میتوان گذاشت؟رویت میشود به دیگران بگویی چنین پدری داری؟اها حکما  هرچه باشد پدرت است و باید حرمتش را نگاه داشت و اینگونه بهش نگفت.باشه.)

باور کنید به همین مسخرگی که دخترک نوشته، این وقایع اتفاق افتاده.شایدم یک هفته در شوک بودن باعث شده که دخترک یادش نیاید از پست قبل تا الان یک هفته گذشته نه یک روز.

دعوا تمام شده.چاقوی از دست درآمده به کسی صدمه نزده.چند ساعت گذشته.نمیدانی کبودیهای روی بازوانت یا درد سینه ات کی به وجود آمده.هه..مهم هم نیست برادرت که سالم است.

برنامه ها را مرور میکنی.میبینی عقب افتادی.خودت را ملامت میکنی.یاد دعوا و مسخ شدگی یادت می آورد که نه..این یه هفته را هنگ کرده بودی.پس خودت را سرزنش نکن.نمیدانم از نظر شما توجیه خوبیست؟


کاش اینجا یکی حرفی میزد


راستی میتوانید آهنگ وبلاگم را بشنوید؟ اگر آری؛ میشود در نظرات به من خبر دهید؟