آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

دصتم، شست دصتم

در دومین روز از آغاز سال جدید زندگانی این دخت، آن هنگام که نیت  نمود در مراسم تدارک خوراک ظهر به برادری که عازم سفر بود یاری رساند تا کارها شتابی یابند، درست در لحظه ای برادرش تاکید کرد:

--"آوا مراقب باششش" ،

در دم با پایان یافتن حرف "شین" از زبان برادر...

--"آآآآآآآآآآخخخخ"

زد و دستش به همراه سیب زمینی رنده شد

وای مادرجان..سابق در یاد دارد وقتی دستش را میبرید تنها سوزشی حس میکرد..اینبار ولی درد گرفت این ۶۰ مبارک  و چهار دستمال و چند تکه پنبه به چه سرخ خوشرنگی آغشته گشتند.

--بند بیا دیگر ای خون نازنین


البت آوا در اینگونه مواقع نمیداند چرا به آدمیزاد اشرف آفریده شدگان میگویند. پوست ۶۰ اش در قسمت لولا به ژرفی بریده.ولی چهار انگشت دیگر در غیاب همین یک یارشان، قادر نیستند تمامی وظایف اسبق را به نیکویی انجام دهند.

*در این مدت بریدگی توانایی نوشتن نداشت ولی بانک بیست تا امضا ازو میخواست .(گرچه تایپیدن را مشکلی نبود ) قدرتی خدا دوتا امضا هم یک شکل درنیامد

*به دندانپزشکی که رفته بود با خود چنین میپنداشت که "اووخی دکی اگه دست تو اینجوری میشد..."

* نُه انگشتش یکدیگر را یاری میکردند تا بتوانند دکمه های مانتویش را ببند

*خانم محترمی در مترو انتظار داشت آوا در حالیکه یک دستش باندپیچی است و دست دیگرش کیف و کتاب است،از جایش بلند شود، از دستگیره بالای میله های خودش را آویزان کند و جایش را به خانم میانسال دیگری که ایستاده بدهد

*در میان اگر گاهی انگشتان دیگر یادشان میرفت و کشش اضافی انجام میدادند، 60 لوس خون گریه میکرد باز

*از صورت شستن و سر شستن و مسواک زدن هم نمیگوید که بر همگان واضح است.

*...


تنها نکته مثبت آن بود که به بهانه " شصتم شصتم، شصتِ دستم " هر چای و ساندویچ و خوراک کشیدن و  آوردن وسایل و خلاصه هر کاری که نیاز به دستی  و شصتی جهت اجرا داشت را در چشم بر هم زدنی برایش مهیا مینمودند



نکته روز: مادر آوا فرمود: آخیی چقدر خونت خوشرنگه..زلال و شفاف

نکته آموزنده روز: آوا میخواهد دو دست شود

نکته زشت: آن تکه از پوست که عمیقا کنده شد چه شد؟آیا همراه سیب زمینی ها....؟ آیا ما آدمخوار...؟ خیر سیب زمینی ها قبل از سرخ شدن شسته میشوند..خیالتان راحت


پ.ن.رنده شدن دست اینقدر توصیف ندارد ولی نمیدانم چرا مدام میترسیدم کار به بخیه بکشد.نه اینکه خیلی انگشتانم را دوست میدارم نمیخواستم ظاهری بد پیدا کنند

نظرات 10 + ارسال نظر
احسان پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:18 ب.ظ http://ehsanhp.blogsky.com/

حالا یه رنده خورده به انگشتت ببین چقدر ناز میکنی ها! زخم شمشیر که نخوردی انقدر بزرگش می کنی! تو هم خوب میشی اوا!

اتفاقا میخوام محض کلاس گذاشتن بگم در حرکات رزمی این بلا سرم اومده داداشمم حرف تو رو میزد ولی هی برام ساندویچ درست میکرد..یادبگیر

محمد پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ب.ظ http://h-no-h.blogsky.com/

به شیوه تاریخ بیهقی نوشتید، در خواندنش هزّ فراوان بردیم، یاد داستان حسنک وزیر افتادیم و نفهمیدیم آن موقع رنده و مترو کلاسور هم وجود داشت یا نه؟

پس محظوظ شُدید
یحتمل بوده..آنها هم در زمان خود مدرنی بوده اند

ناهید کوچولوو پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ http://mohandes-kocholooo.tk/

وای میدونم که چقدر دردناکه
ان شا الله زود خوب بشه
آوا تو نگران این هستی که جاش نمونه پس من چی که روغن داغ ماهی رویخت رو دستم از آرنج تا انگشت شصتم.

آخیی نازییی
میگم اینجا یه کرم اومده جدیدا اسمش هست: رژودرم.کرم لایه برداره.تو کاتالوگش نوشته که جای بدترین سوختگی ها و زخم هارو میبره.خواستی از یه پزشک بپرس ببین میتونی ازین کرم استفاده کنی یا نه.
آخه این دستای من یه نمه خوشگله ممکنه بعدها ازش استفاده کنم

مهندس آکله جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ http://mohandesakele.mihanblog.com

دارم به این فکر می کنم که چه حسی داشته مادرت توی اون لحظه و برادرت. تو که درد کشیدی اما گمون کنم اونها قلبشون درد کشیده. حسشون رو تجربه کردم که میگم. زمانی که توی جابه جایی ها و بنایی خونه کنسول نود کیلویی افتاد روی پای بابا و خون تا جلوی چشمش فواره زد بالا. و من اشک ریختم به قدر خونی که از بابا رفته بود و بابا با خونسردی همیشگی مشغول خوددرمانی بود... هنوز گاهی خواب اون واقعه رو می بینم.

آخییی..مامانم که چرا ازین حس ها داره..داداشمو بعید میدونم..تازه هی میگفت خودتو لوس نکن

دکتر بارانی جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:50 ب.ظ http://hedie66.blogfa.com

ای شصتک لوس !!


دقیقا...ولی خیلی از خون خودم خوشم آمد خدایی آیا همه خونها همین رنگند؟

هدی جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ب.ظ http://dr83.blogfa.com

سلام آوای عزیز
دلمان برای شست کوچولوت و انگشتان همدرد دیگر سوخید
ولی بهونه ی خوبی برای تا مدت زیادی کارنکردنه

با خدا آشتی کردی؟ اگه نه دیگه موقع سال تحویل همه گذشته رو بریز دور و برگرد پیشش و تازه میتونی به خودت افتخارکنی که تو اول قدم پیش گذاشتی
سال جدیدت همراه با سلامتی و شادی مبـــــارک

سلام بر هدی عزیز
دلتان سلامت دقیقا بهانه نیکویی است
مقوله خدا کمی پیچیده گشته است برای ما سال شما هم نیکو وخرم باشد

باران شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ http://lover-mb.blogfa.com

دوس میدارمت

قربانت

احسان یکشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ http://ehsanhp.blogsky.com/

اوا یه بار سوم راهنمایی بودم بابام گفت بیا بریم یه جایی هر چی گفت منم گفتم نمیام! بعد بابای من یه مقداری خشنه! یهو عصبانی شد یه چیز میخ دار بلند از کابینت در اورد کوبوند رو دستم! یهو دیدم خون از انگشت وسط فواره زد! یه شکاف عمیق برداشته بود و همینجوری خون می اومد ولی من انقدر عصبانی بودم که اصلا" درد رو نمی فهمیدم! خلاصه بعد از یه ماه خودش جاش خوب شد! ولی هنوز هم یه خط روی انگشت وسط دست راست مونده که یادگاریه اون روزه! ( دقیقا" مثل یه جای بخیه!)


الهی بمیرم احسااان اوووخییی..جوون بودی دردو نفهمیدی ناززییییی

جواد یکشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ب.ظ http://aryajavan1.blogfa.com

سلامت
سعادت
سیادت
سُرور
سَروری
سبزی
و سَرزندگی
هفت سین سفره ی زندگیتان باد .
عید شما مبارک.

ممنونم...فعلا اولش که مثل هر سال با جنگ و جدل شروع شده

تاراس دوشنبه 1 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:03 ق.ظ

فکرکن سیب زمینی سرخ شده با....!
سال نو مبارک!

ما که صدایش را در نیاوردیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد