سلام.
میدانی؟خود آوادخت هم نمیداند چرا از همان کودکی و وقتی معلم و حالا وقتی استاد به کلاس نمی آید و غیبت میکن اینقدر کیف میدهد؟پنداری آنروز روز فرشته است
خب استاد ساعت دوم نیاد و اون و دوستانش به سمینار رفتند.خوب بود.SharePoint
بعد دانشگاه هم رفت کتاب سفارش داد که گمانم امشب حاضر باشد.باقی روز هم با خرده فرمایشهای برادری که رایانه اش را غصب کرده بود گذشت
و از امروز
یادش امد که خاوبی دیده است.آوادخت در خواب دید که دمای هسته های پردازنده اش به 80 درجه رسیده اند و رایانه اش خود به خود خاموش میشود.بعد از روشنی دوباره باز دما به 80 درجه سلسیوس رسیده و باز کامپیوتر شات داون میشود.این روند سه بار تکرار شد تا بالاخره پردازنده اش سوخت.و آوادخت نه نگران از سوختن آن بلکه نگران از ناراحتی برادرش بود.
این اتفاق امروز افتاد.کار بدانجا نکشید که سی پی یو بسوزد.ولی دمای هسته های سی پی یو به 80 درجه رسید.حدود 70درصد رَم درگیر شده بود.100 درصد ظرفیت پردازنده مور استفاده قرار گرفته بود.آوادخت مشغول پیدا کردن دلیل بود.در قسمت "مدیریت وظایف" چیزی نیافت.جز دو وفایل اجرایی مشکوک.سیستم هنگ میکرد.برای نصب نرم افزازی، ساعتها زمان صرف میشد.جالب آنکه بعد از بستن برنامه ای دما روی 45 می آمد و باز دوباره خود را به 70 درجه میرساند.
ویروس؟ ویروسی یافت نشد.خدای من چه خبر است؟اوادخت کار دارد.به رایانه اش نیاز دارد.نمی تواند تمام روزش را پای این کار گذارد.......
باری همه چیز الان در امن و امان است.دما متعادل است.صدایی از کیس نمی آید.وووپسس چه آلارمی بود امروز.دلیل هنوز یافت نشده.جدا که رایانه موجود خنگی است چه حاصل که آوادخت هم احساس بی سوادی میکند.خیلی حس بدی است
صبح وبلاگ "یه همسر دارم" را آپ شده دید.خواندش.نمی داند چرا ناخودآگاه با نوشته های خودش آن را قیاس کرد.آن زندگی کجا؟این زندگی کجا؟نوشته های آن وبلاگ کجا و نوشته های وبلاگ آنا کجا؟ آن رویاست و این کابوس؟ آن وجود دارد و این نیز؟
حالش گرفت.نه برای خودش.هرگز.برای مادرش که تنهاست.تنها بوده همیشه.که این مدل زندگی حقش نبوده.
نمی داند چرا یکباره موج منفی شده.نمی داند چرا هر چندساعت یک بار چشمانش از اشک پر و خالی میشود امروز؟
یادت هست یکبار پستی در مورد ظاهرش نوشته بود.همه آن پست جلوی چشم امد.باز فکر کرد که چقدر زشت است.نخند.زده است به سرش.بی سوادی امروز را هم گذاشت کنارش.حس کرد اصلا به درد کاری نمی خورد.موقع چای دمانیدن اندکی از چای روی میز و زمین ریخت.این قطعه پازل را هم کوبید کنار بقیه افکار منفی امروز.برنامه امروزش را که به لطف استعمار رایانه و مشکلات مذکور کنسل شد به پای تنبلی اش میگذارد و این یکی را هم به مجموعه حس های منفی امروز می افزاید. تا حسابی احساس بدبختی کند.
کلا خدا شفایت دهد آوا دخت
پی نوشت:..یک موفقیت کوچک.بالاخره موفق شد برای وبلاگش آهنگش دلخواه را بگذارد.موسیقی زیبایی است موسیقی کتاب قانون.اینطور نیست؟
اصلا نمی دونم چی بگم ...
اسم وبلاگم رو لا به لای دست نوشته هات دیدم جا خوردم ...
مطمئنم با این ذوقی که داری واسه مطالبت و مگاهت به اطراف خیلی خوشبختی ...
حتی خوشبخت تر از من ...
ایده تو هم برای وبلاگت خیلی تازه و زیباست.
امیدوارم همیشه شاد و شادو شادتر باشی
سلام
ممنون که بهم سر زدی
برای پیدا کردن همراهان خوبی مث تو وبلاگ مینویسم
خوشحال می شم بازم بهم سر بزنی
موفق باشی
اوهوم/حتما بهت سر میزنم.
راستی سلام
سلام عزیزم...ممنون که بهم سرزدی...بهم خیلی آرامش دادی با کامنت قشنگت...من لینکت کردم
سلام
کاری نکردم دلژین جان.واقعیتی بود.منم هم شما رو لینک میکنم.موفق باشید
سلام،مطلب خوب وجالبیه،کلا میشه گفت کارتون عالیه
ممنان