آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

سه

چه بی هدف بودی امروز.

نیومده رفتی پشت میز رایانه.چی میخواستی؟کجا میخواستی بری؟ده بار بهت گفتم هدف روزت رو مشخص کن.چرا گوش نمیدی به من؟

رفتی نت تا ظهر.البته یه کار مفید کردی.مرتب کردن فایلها و پوشه های روی رایانه.

درس؟هنوز نخوندی.ولی میری که بخونی.چیزی نیست.

کتاب ، یادت باشه که برای دوستانت کتابایی رو که خواسته بودند رو ببری

فایل، داره کپی میشه.اینم برای پروژه دوستته.

یه کار مفید دیگه هم کردی امروز..گرمابه.

یه پروژه هم برای دوستت ایمیل کردی



آوادخت، چه بیحالی امروز.

نباشم؟دعوای توی خونه رو میبنی، نامردی بعدر از 50 سال زندگی مشترک رو می بینی، مامانت زنگ میزنه به خانوم مربوطه و اون خانوم محترم گوشی رو رو مامانت قطع میکنه، یه پدر بی معرفت و ...که داری که در جواب حق ستانی برادرت و طرفداری از مادرت، سرش داد میکشه و بهش میگه: "پسره پرورو از خونه برو بیرون که من هرکاری بخوام با مادرت بکنم"،مستاصل میمونی که چاره این وضع چیه، به درگاه خدا چندین و چند بر پناه میاری که یه راه حل بهت بگه  ولی هیچ جوابی نمیشنوی، مامان مظلومت دستش یخ کرده از شدت ناراحتی و تو براش یه شربت میاری که حداقل یه کم خون به چهره اش که حالا مثل گچ سفید شده است بیاد، هیچ کاری از دست هیشکی بر نمیاد و پدر دروغگوت فاتحانه به مبل تکیه میده و خودشو منزهترین موجود روی زمین جلوه میده...

اون وقت میخوای من تو این وضع سرحال باشم؟یادته دیروز گفتم یه داستان خوندم؟یه داستان عاطفی بود.ولی وقتی این دعواهای خونه رو می بینم تازه به خودم میخندم که کوچولو میبینی همه اش کشکه؟ تو واقعا فکر میکنی میتونی زندگی مشترک تشکیل بدی؟ با این وضعی که هست از هرچی شوهر و زندگی مشترکه حالت به هم میخوره.

یه عمر صادقانه زندگی کن و بعد میبینی که طرفت نامرده.بعد اونوقت میگی را اینقدر بی حالی؟


چرا فکری به حال ارشد نمیکنی؟چرا حسی نشون نمیدی؟تو که شاگرد زرنگی.دعواها به تو چه؟تو که باید موفق بشی.

چرا میترسی؟چرا میترسم؟ حتی از خوندن هم میترسی

دو

روز جهانی کودک مبارک.

دخترک هرسال این موقع یاد خاطره دبیرستانش می افتد.توی یه همچین روزی بود که که ناظم بدخلق و عنق دخترک را تنها به خاطر گفتن یک کلمه از صف بیرون کشید.

دخترک در فکر خودش بود..همه دانش آموزان صف بسته بودند و قرآن تلاوت میشد.یک صبح پاییزی ولی روشن از آقتاب.دخترک به دنبال یافتن پاسخی بود برای عبارتی که دوستش به آرامی سر صف در گوشش گفته بود.در افکار غرق بود که به ناگاه واژه مورد نظر را یافت.همان پاسخ بود.از ذوق پاسخ را با خود تکرار کرد: آهاا جمعه..ولی یک آن دستی او را با حقارت گرفت و مانتویش را به سوی خود کشید و از میان بچه ها دبیرستانی او را بیرون آورد.: برو کنار دفتر وایستا..

دخترک بی کلامی و بی انکه از شرم به دیگر دوستان در صفش بنگرد به کنار دفتر رفت.بی آنکه بداند چرا به خاطر یک کلمه کوچک که با ذوق گفته بودش باید اینگونه توبیخ شود.بعد از آنکه ناظم امد دخترک را به خاطر مانتوی جلو بسته اش توبیخی مجدد کرد.هه..بینوا دخترک فکر میکرد روپوش جلو بسته با حجاب تر است برای مدرسه. نمی دانست که به این روپوش می گویند: مدل دار .هه...


روز بی حاصلی بود امروز..جز خواندن یک کتاب موبالی ۱۲۰۰ صفحه امروز حاصلی نداشت..(اگه علاقه به خوندن کتاب روی موبایل داریدمیتونم سایتش رو معرفی کنم)صبح کتاب.و کمی نت.ظهر و عصر و شب هم کتاب.وحالا که فارغ از خواندنش ، این سطور را مینگارد.کاش کارهای نتی اش را هم مینوشت

روز نگاشت پنجشنبه ۱۵مهرماه۸۹

این اولین روزنوشت من هست.

سابق بر این نوشتن میدانستم.الان اگه  نوشتجاتم به نظرتون جالب نمیاد بدانید که نوشتن نمی دانم.یعنی بلد نیستم

و دوباره میگم که اینجا فقط برای ثبت وقایع روزانه ام هست.

شرمنده ببخشید اگه از نظرتون از اون دسته افرادیم که وبلاگ نویسی را به عملی خز مبدل کرده اند.

هر راهنمایی به نظرتون میاد بهم بگید لطفا


طبق معمول صبح با بیحالی آغاز کشت.دولیوان شیر برای صیحانه.رجعت به پشت میز تحریر برای کارهایم.فکر به ارشد.حرص برای ارشد.ای خاک بر سرت با این ارشد. (راهنمایی م کنید برای ارشد چه کنم؟)

اینترنت.سایت به سایت بگرد.ایمیل بخوان.پاسخ پست ها را بده.

ظهر شده.کمک کن به مامان برای تهیه غذاه.یادم باشد دستورالعمال این خوراک را از بر کنم بر کاغذ.


پیاز خرد شده یک عدد..تفتش بده..کرم رنگ که شد تو قاشق چایخوری نمک..همون مقدار زرد چوبه.همون مقدار فلفل سیاه.دو قاشق غذاخوری نعناع خشک..همه را هم بزن..دو قاشق خوراک خوری آرد برنج..هم بزن.هم بزن..نباید ته بگیره..همن بزن....حالا یه یه سطل ماست همزده رو به این معجون اضفه کن..هم بزن.باید خیلی هم بزنی.تا زمانی که این مخلوط ب جوش بیاد.نباید بذاری ماست ببره.هم بزن...هم بزن..هم بزن..داره قل قل میکنه..خیلی خب حالا دو تا تخم مرغ زده شده رو به این مخلوط در حال هم زده شدن اضافه کن...هم زدی؟ یه کم بیشتر...در قابلمه رو بذار..شعله اش کمه کمه...ده دقیقه دیگه ناهار حاضره


تلویزیون.خواب عصرگاهی.ساعت شد 16.کمی کتاب بخوان.

برگرد پشت میز.نه رفتی دوباره پای نت.چه میخواهی؟دانلود یک کتاب برای نیمه شبهایم که خوابم نمیاد.کتابهای موبایل.نصبر نرم افزار sql .

نت و نت و شام.وبلاگها را بخوان.خواندم.نصب چنیدن نرم افزار خنزر پنزر دیگردچرا باز دمای پردازنده رفت بالا؟اوه اوه بپا..پنکه را روشن کن.فن کیس را بنصب امروز.که نصبیدم.

یه کم از کتاب موبایل را خواندم.دوباره اینجا.دوباره نت و کمی نوشتن روزانه.


میدانید چگونه باید فقط  برای قسمت "ادامه مطلب" رمز بگذارم؟